پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: اوایل دهه‌ی شصت

درست پشت خانه‌ی ما –یا یک قواره بعد- یک زمین خالی بود که هر سال محرم، در آن تکیه‌ی عزاداری امام حسین برپا می‌شد. آن‌سالها به این زمین‌های خالی، خرابه می‌گفتند که اغلب، محل بازی بچه‌ها بود. البته، گاهی گداری زباله‌‌ی برخی اهالی محل هم از این خرابه‌ها سر در می‌آورد. به همین رو، شعارهای معروفی همچون لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد؛ زیبنده‌ی اغلب این خرابه‌ها بود. تنها، سالی یک بار و به بهانه‌ی محرم، خرابه‌ها آباد می‌شدند. چند روز مانده به محرم، داربستی علم می‌شد و برزنتی و بعد، پارچه‌های سیاه و نوار مشکی و بلند باز این چه شورش است که گرداگرد تکیه را می‌گرفت. از اول محرم، بعد از نماز مغرب و عشا، ابتدا صدای تلاوت قرآن از تکیه‌ها برمی‌خاست و بعد، آهسته آهسته آوای نوحه و سپس عزاداری و در نهایت، خروج دسته از تکیه و ساعتی بعد، بازگشت ظفرمندانه‌ی دسته که تقریباً هرگز زودتر از نیمه‌شب نبود. شام هم می‌دادند. البته نه به بچه‌ها. هیجان و شوق یک واقعه‌ی جمعی –که آن‌روزها هم مثل امروز نایاب بود- به همراه شور سنج و بانگ پر همینه‌ و شورانگیز طبل و دهل، بچه‌های را از ریز و درشت فرا می‌خواند که اغلب، یا به دنبال دسته زنجیر می‌زدند یا پیش‌قراول دسته بودند و بیرق و کتل می‌کشیدند. اما، دسته که باز می‌گشت و نوبت شام فرامی‌رسید؛ قلچماقی در آستانه‌ی تکیه می‌ایستاد و بچه‌ها را، یکایک می‌رماند. شانس، تنها با کودکانی یار بود که دست در دست بزرگتری داشتند. وگرنه، رمیده و خسته و گرسنه به خانه بر می‌گشتند و اما باز، فردا دوباره به ذوق و شوقِ شورعزاداری، زودتر از بزرگترها، پیرامون تکیه را قرق می‌کردند و بر سر و کول یکدیگر می‌کوفتند. برادر کوچک من، پای ثابت این تکیه‌ بود. البته، چند تکیه‌ی دیگر هم با همین مشخصات، حوالی خانه‌ی ما برقرار بود. یکی سر 37، یکی سر 36 دوم و قص علیهذا. اما من پا به هیچکدام نمی‌گذاشتم. شامم را سر سفره‌ی مادرم می‌خوردم و سر شب می‌خوابیدم. دلیل این کارم، فهمیدگی و شعور نبود. ترس بود. ترس از بزرگترهای بی‌رحم تکیه‌ها. ترس از آن قلچماق دم در. ترس از حسین پشوتن که روز مواد پخش می‌کرد و شب، تکیه‌ی سر 37 قرق او و رفقایش بود. و مهمتر از همه، ترس از بی‌حرمت شدن و بی‌آبرو شدن جلوی دیگران. به هر حال، به خاطر مجوعه‌ی این ترس‌ها، تکیه نرفتم؛ جز دو بار.
بار اول، تنها از سر کنجکاوی و شوری که به هر حال در من هم وجود داشت؛ با بیم و امید تا در تکیه رفتم و ناگهان، همان قلتشن تکیه را در مقابلم دیدم که تا بخواهم به خودم بیایم؛ یک کتل به دستم داد و راهیم کرد تا درست سر دسته، پیش‌قراول کاروان باشم. طرف، کتل را به اولین موجودی که سر راهش سبز شده بود؛ سپرده بود و اکنون، من بودم و دسته‌ای که هرگز پا در آن ننهاده بودم و اکنون، به یکباره کتل‌دار پیش‌قراول آن بودم. سر از پا نمی‌نشاختم. کتل، با آن عمود بلند چوبی و لایه لایه‌های مخمل‌ رنگارنگش، برای یک پسربچه‌ی نحیف 11-10 ساله، بسیار سنگین بود. اما، شور علمداری، به یکباره چنان در من انگیخته شده بود که سنگینی بار، برایم مانع مهمی به شمار نمی‌آمد. کتل به دستم داده بودند و من بگویم نمی‌توانم؟ هرگز. با آنکه حتی حفظ تعادل کتل نیز برایم دشوار بود؛ پیشاپیش دسته، پرغرور گام می‌زدم و خودم را پیروزمندانه، در جلد علم‌کشان قلچماق دسته‌ها، تصور می‌کردم. البته، سخت بود. اما شیرین بود. حتی، یکبار به رسم علم‌کش‌ها، خواستم به پیش‌قراول دست‌های روبرو سلامی هم بدهم که کم‌مانده بود عنان اختیار کتل از کفم برود و هردو، نقش بر زمین شویم. این بود که به همان کتل‌کشی ساده، بدون رسم و رسوم و آداب و آیین‌اش، اکتفا کردم. نمی‌دانم چقدر گذشت. اما سراسر، برایم دل‌انگیز بود و دوست‌داشتنی. هیمنه‌ی دسته، پس سر من بود و من، کتل‌دار آوای پر جوش و خروش سنج‌ و هیمنه‌ی پرطمطراق طبل‌ و ریتم موزون زنجیرها. در واقع، همه کاره‌ی دسته، انگار که من بودم. تماشاچیان، به من خیره بودند و در دل، تحسینم می‌کردند. خصوصاً دخترهای محل. به هر حال، ساعت خوشی بود که عاقبت، به زودی تمام شد. به تکیه بازگشتیم و آقای قلچماق، کتل را بازستاند. من، حتی لحظه‌ای درنگ نکردم. فرار کردم. ترسم از این بود که اگر خودم نروم، بیرونم ‌کنند و آبرویم، آبرویی که یک کتل‌دار پیش‌قراول به خون جگر فراهم آورده، در برابر دیدگان مردم، بریزد. به سرعت از معرکه گریختم. آن‌شب، با وجود خستگی بسیار، شام هم نخوردم. گفتم که در تکیه شام خورده‌ام. همه می‌دانستند که به بچه‌ها شام نمی‌دهند. اما من که بچه نبودم. کتل‌دار بودم. بنابراین، به من شام داده بودند. حتی در برابر خانواده‌ام شرم می‌کردم از این‌که بگویم به من شام نداده‌اند یا خودم نخورده‌ام. به هر حال، آن شب مهم را گرسنه صبح کردم.
بار دوم، فردای آن شب بود که یکی از اقوام مادرم مهمان ما بودند. پسر کوچکی، تقریباً 3-4 ساله داشتند که مدام بهانه‌ می‌گرفت. برای آن‌که بهانه‌ای را ببرم؛ مثل یک مرد، دست او را گرفتم و عزم تکیه‌ کردم. باورم شده بود که بزرگ شده‌ام. بخصوص که دست کودک خردسالی را هم گرفته بودم و درنتیجه، بزرگتر او محسوب می‌شدم. با بیم و امید، خودم را به تکیه رساندم. قلچماق تکیه، مثل هرشب در آستانه‌ی در ایستاده بود. حتماً مرا به خاطر داشت. کتل‌دار تکیه را که نمی‌شود فراموش کرد. پس با اطمینان، عزم داخل کردم که... نوک انگشتان چاق و قطور قلچماق را روی سینه‌ام دیدم: کجا بچه؟

در راه بازگشت، خشم و درد آمیخته با بغض تحقیر، امانم را بریده بود. نمی‌توانستم جلوی بچه‌ای که همراهم بود، گریه کنم. فقط او مرا بزرگ می‌دانست. نمی‌توانستم او را هم از دست بدهم. گریه هم نمی‌توانستم نکنم. ولوله‌ی خشم و بغض سرد دل‌شکستگی، گلویم را سخت می‌فشرد. اشک، آرام آرام و بی‌اختیار می‌آمد و من، به سختی، هق هق گریه‌ام را فرو می‌خوردم. خانه هم نمی‌خواستم بروم. زود بازگشتن، به معنای این بود که راهمان نداده‌اند. در همان حوالی دور می‌زدم تا با خریدن زمان از تحقیر دوم، برهم. نمی‌دانم چقدر گذشت. اما... هرگز آرام نشدم... هرگز.

این خشم، هنوز هم همراه من مانده است... هنوز... هنوز که هر روز انگشت کلفت قلچماق، روی سینه‌ی من می‌زند که: کجا بچه؟
1 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
1 Comments:
Anonymous مهتا said...
چرا دیگه نمی نویسی؟ واقعا دلم هوا کرده بود و امشب نشستم خوندم اینجا.. گاهگاهی بنویس مومن