:: پرده دوم،
اواخر دههي هفتاد و اوايل هشتاد، تب مهاجرت دانشجويان –همان فرار مغزها- بالا گرفته بود. هركسي كه يكبار از جلوي در دانشگاهي عبور كرده بود؛ به دنبال اپیدمی خود-مغز-انگاری، هوس خارج رفتن به سرش زده بود. حالا بعضيها جنمدارتر و باعرضهتر بودند و رفتند. بعضي امثال من هم به بهانهي وطن و نوستالژي و خانواده و دستآويز كردن هزار كلك ديگر، بيعرضگيشان را لاپوشاني كردند و ماندند. بماند. سال 1379، يكي از خانمهاي همكلاسي من، از دانشگاهی در فرنگ پذيرش گرفت و رفتني شد. طبيعتاً، اول بايد از پاياننامهاش دفاع ميكرد. از شما چه پنهان، پاياننامههاي ما، معمولاً بسيار مفصل و پرهزينه از آب در ميآمد (هنوز هم). مخصوصاً آنكه اين همكلاسي ما، براي درزگرفتن لنگيهاي پروژهاش –كه شايد به خاطر عجله بوده- به صرافت مدلسازي کامپیوتری خفني افتاد كه آنروزها، اصلاً باب نبود. چرا كه اولاً كنندهاش گير لیلاج نميآمد؛ ثانياً براي يك پاياننامه دانشجويي فوقليسانس، بسيار گران تمام ميشد و ثالثاً اینکه این قرتیگیریها، اصولاً هنوز مد نشده بود. آبجي خانم -که تصميم خودش را گرفته و عزمش را جزم کرده بود- از بد حادثه، كار را به كسي سپرده بود كه بسيار بیتعهد و بدقول از آب درآمده و پروژه، در بدترين لحظات –يعني حدوداً یکهفته مانده به دفاع- یک لنگه پا، معلق مانده بود. من البته از این ماجراها بالکل بیخبر بودم تا اینکه يك روز خانم همكلاسي –كه براي رسيدن به برنامهي سفر فرنگ، به شدت در مضيقهي زماني قرار گرفته بود- به من زنگ زد و مضطرب و پریشان، موضوع را با من در ميان گذاشت. طرف، حال و روز خرابي داشت. بنابراین، با اينكه مشغلهي بسيار داشتم؛ رگ فردینیام متورم شد و پذيرفتم كه كار را برايش انجام بدهم. طفلی، مستأصل بود. چرا که آنروزگار، تعداد حرفهايهای مدلسازی کامپیوتری؛ در تمام عرض و طول دانشگاه، و چه بسا دانشگاهها، دو-سه نفر يا با اغماض و من بميرم، تو بميري، چهار-پنج نفر ميشدند كه يكي از آنها –و البته فردینترین آنها- من بودم. مشغول شدم. وقت تنگ بود. چهار روز تمام، تقريباً شبانهروزي كار كردم تا پروژه، سر موقع تمام شود. آخرالامر، ساعت 1 بامداد روز دفاع، كار را با سلام وصلوات، به خانم مهندس بعد از این، رساندم. از خوشحالي بال ميزد. محصول كار، بسيار درخشان و فراتر از تصور او –و حتی خود من- شده بود. مهمتر اينكه، اولين نمونه –دقیقاً اولین نمونه- از سبك خودش در آن روزها بود و همكلاسي ما، اولين نفري در دانشگاه بود كه به اين شيوه، دفاع مي كرد. خودش، اساتيد ژوري و البته بچهها، ذوقمرگ شده بودند. بماند. عاقبتالامر، آبجی خانم قصهی ما، از پروژه دفاع كرد و كار، به خوبي و خوشي فیصله یافت. البته، خستگی سه چهار شب نخوابیدن ما و منتکشی اپراتور پلاتر در ساعت 10 شب و عقب افتادن از بقیهی کارها، فعلاً بماند. پس از دفاعیه، خانم مهندس، مرتب اصرار داشت كه من را زودتر ببيند و ضمن تشكرات حضوري، زودتر از خجالت ما دربیاید. یعنی تسويه حساب هم بكند. تعارفاتی کردیم. اما، چاره كو؟ قراری منعقد شد و خواهر، براق و سرخوش، آمد دانشگاه. چپاش هم پر پول بود. بعد از تعارفات مرسوم، قيمت را پرسيد. نرخ كار من، بي چك و چانه، سيصد هزارتومان بود (در سال 1379). اما گفتم هيچي. به خیال تعارف، اصرار كرد و من قویاً انکار. قصد نداشتم از همكلاسيام پول بگيرم. هم به دليل اينكه همكلاسيام بود، هم از اين رو كه قصد سفر داشت و ميخواستم اين پول، در بساطش بماند و هم اينكه كارش اقتصادي نبود و به جيبش چيزي نميرفت كه من بخواهم سهم خودم را بردارم. البته، اینها، دلایل آن روز من بود. حالا که چند سالی از این ماجرا گذشته، خوب که فکر میکنم، میبینم که بیشتر از همه، جوگیر شدم. نشان به آن نشان که خودم را فردینوار، جای برادرِ نداشتهاش گذاشتم و خواستم حالا که عزم فرنگ کرده و کسی نیست که دم دست پدر و مادر نسبتاً مسناش باشد؛ به آنها بسپارد که چنانچه کمکی از من بربیاید؛ پروا نکنند. حرف من که به اینجا رسید؛ آبجی دست از اصرار کشید و ساكت شد. اما دمي نگذشت که ناگهان بغضش باز شد و بنا کرد به گریه کردن. من شوکه شده بودم. چون در تمام شش-هفت سالی که او را میشناختم، ندیده بودم هرگز در هیچ شرایطی احساساتی از خودش بروز بدهد. خیلی خارجی بود. کلاً متأثر شدن، به او نمیآمد. بماند. در ميان گريه و اشك و پیچ و تاب تعارف و تشکر، وقتي كه به شدت احساساتي شده بود؛ به اصرار و الحاح از من خواست كه لااقل، به پاس زحماتم و نیت بزرگوارانهام، هديهاي از او قبول كنم. چه ميتوانستم بكنم؟ در آن هاگیر و واگیر بگویم نه؟ جوگیری هم حدی دارد. این بود که پذیرفتم.
الغرض، از شما چه پنهان که خانوم محترم همكلاسي، يك هفته يا ده روز بعد، اسب سرنوشت خودش را زین کرد و ناغافل، به تاخت رفت آمريكا. بی خداحافظی، چنانکه نادر رفت. پیداست که قبل از رفتن بانو، هديهي معهودِ مسبوقالذکر هم –دریغ از یک هل پوک- به بنده نرسيد. البته، حیف است ناگفته بماند که من، در مهماني خداحافظي –به قول فرنگیها، گودبای پارتی- آبجی خانم هم دعوت نشدم تا جنس، خوب جفت وجور بشود. حال آنکه، كور و كچل در اين مهماني حاضر بودند. حتي همسايهي طبقهبالا كه از قضا، سال بالايي ما هم بود و البته بسيار خوشتيپ و برازنده و دستقوی (اصطلاح تخصصی، به معنی کاردرست) و لابد، در ماجراي پاياننامه خانم هم، از دور، به همكلاسي ما قوت قلب ميداده اما دریغ از اینکه برایش نوک راپیدی بگرداند. البته، پر مبرهن است که من، به سبقهی بلاهت موروثیام، جوگیر شده بودم و این، هیچ دخلی به آبجی محترم ندارد. اما...
این داستان، ادامه دارد.