پاورقي
حاشيهاي بر اتفاقات معمولي
:: يكي بود؛ يكي نبود؛ غير از خدا، هيچكس نبود. روز اول دنيا بود. تنها مرد زمين، غمگين بود. يكدانه زن دنيا، گلي بدست او داد. دست مرد خوشبو شد. باران آمد. مرد دستانش را بالاي سر زن گرفت تا او خيس نشود. زن لبخند زد. فرشتهها، پچ پچي كردند و خنديدند ... فردا، روز دوم دنيا بود. روي زمين، هيچكس غمگين نبود ...
:: « ... و اگر روح ما ارزش چيزي را داشته باشد؛ دليل بر آنست كه سختتر از ديگران، سوخته است.»
مائدههاي زميني، آندره ژيد
:: يه نفر با Search كردن كلمه مهتاب، به اين متن من رسيده بود كه من ردش رو از توي Counter وبلاگ پيدا كردم ... خودم از دوباره خوندنش خيلي لذت بردم، ... بنابراين، خواستم دوباره بذارمش:
شب بود. اما ماه پشت ابر نبود. شب بود و آسمان بنفش بود و ماه، موقر و مهربان ميتابيد و من در بستر خواب، از زيبايي آنچه در برابر چشمانم ميگذشت؛ غرق در شوق و سرور و كرخي لذتي غريب و ناشناخته بودم و ... اشك در چشمانم حلقه بسته بود. ... ماه در آن دوردستها، در آغوش مخملي آسمان، به آرامي غنوده بود. مهتاب زيبا بود، مهتاب ميخنديد ... مهتاب مهربان بود ... خوب بود و من بيتاب ... خاكستريِ من بود و پهنه بنفش آسمان و فام نقره گون مهتاب ... من بودم و دلم كه بيتاب بود و وجودم كه از آنهمه زيبايي در خلسه لذتي غريب غوطهور بود و كيفيتي ناشناخته كه در تمام تنم صعود ميكرد ...
من اينجا بودم، بر زمين سرد و خاموش ... و مهتاب، آن دوردستهاي دور، دور از دستان خسته و ملتهب من، در كرانههاي سحرگون آسمان آرميده بود ... آنقدر دور، كه هيچگاه حتي بر آن دست هم نميتوانستم برد ... و من ميانديشيدم كه دامان نقرهاي مهتاب، هميشه از دستهاي من و از اشكهاي من تهي خواهد ماند ... مهتاب، كاش ميدانستي كه دلم در هواي لحظهاي كه در پايت بنشينم و سر در چينهاي خنك و درخشان دامانت بگذارم و تمام قلبم را به چشمانم بياورم، ... چگونه پر ميزند ... كاش ميدانستي ...
من خاموش بودم و سرد و سر بر بالين نهاده و آرام ... و مهتاب، كماكان با زخمههاي نقرهايش به دلم چنگ ميزد و مينواخت ... رشتهاي از پرتوهاي نقرهاي مهتاب، از بند پردههاي عمودي اتاق حقيرم گريخته و گسسته و در آغوش من آرميده بود ... مهتاب، براي من، هديهاي آورده بود ... يك بوسه ...