پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: «یه خانم دبیری چند وقت پیش با من تماس گرفت که اقای فلانی! ما در مدرسه‌مون یه دختر بچه شونزده ساله داریم کلاس سوم دبیرستان رشته ریاضی-فیزیک. اومده میگه من تو خونه‌مون انرژی هسته‌ای رو کشف کرده‌ام. اینو یه کاریش بکنین.من گفتم اقا تو مدرسه جلسه بذارین یه مقدار سوال کنین ببینین چقدر جدی است؟ جلسه گذاشتن پرسیدن دیدن مثل اینکه جدی است. خبر دادند من زنگ زدم به رییس سازمان انرژی هسته‌ای. گفتم آقای عزیز یه دختر خانم دبیرستانی یه همچین حرفی میزنه. شما بررسی کنید اگه صحت داره حمایتش کنید. دعوت کردند دانشمندان هسته‌ای ما که متوسط سنشون کمتر از 25 سال است نشستند جلسه گذاشتند. این دختر خانم رو دعوت کردند پرس و جو. دیدند درست میگه! گفتند خب بیام تو خونه‌ات ببینیم چیکار داری میکنی. اومدند در منزل دیدند این دختر بچه‌ی سوم دبیرستان با کمک برادر بزرگترش رفته یه سری قطعاتی رو از بازار گرفته، به هم نصب کرده واقعا انرژی هسته‌ای تولید کرده. که خب الان برداشته‌اند بردند اونجا و بالاخره یه دانشمند هسته‌ای شده دیگه. براش اسکورت گذاشته‌اند، برو بیا، ماشین و راننده و ... این خودباوری است.»

يك روز در عهد شاه وزوزك يك بدبختي رو كه دزدي كرده بود، گرفتند بردند پيش حاكم. جناب حاكم، دستور صادر فرموندند كه آقاي دزد را دراز كنيد و هزار ضربه شلاق به او بزنيد تا غلط بكند بار ديگر دزدي بكند. طرف به تضرع و زاري افتاد كه حضرت حاكم، شما يا هرگز شلاق نخورده‌ايد كه بدانيد چيست و يا نمي‌دانيد هزار چقدر است... حالا حكايت ما است و حكايت...
2 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: سرهنگ (رئيس ساواك شهر) به طرز خيلي تابلويي ارادت قلبي به سركار مستانه خانوم پيدا كرده و هزار و يك نقشه و دوز و كلك –اعم از كشن علي آقا، نامزد جديد مستانه خانوم و زنداني كردن آن يكي دختره كه اسمش را نمي‌دانم و نامزد قديم علي‌اقا بوده و چند جور حقه‌ ديگر- سوار مي‌كند تا گاماس گاماس به مراد دل (يا همان شكم گنده‌اش كه به طرز فجيعي ورم كرده و يك متر جلوتر از خود آقا گز مي‌كند) برسد. مستانه خانوم هم از اينجا مانده و از آنجا رانده، به جناب سرهنگ پناه مي‌اورند تا شايد قاتل شوهرشان به مدد جناب، مچ‌گير شود. خوب طبيعي است كه جناب سرهنگ، فرصت را مغتنم شمرده و ... ادامه داستان. اما، همه‌ي اينها به كنار. وقتي مستانه خانوم زين مي‌كند كه برود، جناب سرهنگ دستش را دراز مي‌كند تا با سركار خانوم، مصاحفه (يا مصافحه؟) كند. اما مستانه خانوم كه زبانم لال، اهل اين قبيل بي‌ناموسي‌ها نيست. پس دست جناب سرهنگ (حواستان هست؟ جناب سرهنگ يعني خود رئيس ساواك) همين‌طور عاطل و باطل آويزان مي‌ماند. مستانه خانوم هم جلدي يك تشكر باسمه‌اي مي‌كند و تشريف مي‌برد. تشكري كه از صد جور فحش و فضيحت، به مراتب بدتر است (داشته باشيد كه جناب سرهنگ، به خاطر مستانه خانوم، گوشي را برداشته و هرچه لايق خودش بوده، بار قاضي دادگاه كرده و طرف را به مخمصه چه‌كنم انداخته تا كار آبجي راه بي‌افتد. حالا مستانه خانوم چرا محل سگ هم به يارو نمي‌گذارد، بماند). خلاصه، همين‌كه عليا مخدره اين صحنه تاريخي را ترك مي‌كند، دوربين درست از روبرو، يك نماي متوسط از جناب سرهنگ را نشان مي‌دهد كه دودستي روي ميز كارش يله داده و با نيش باز، رد خانوم خانوما را تا دم در مي‌گيرد. همه‌ي اينها هم به كنار. خوب آدم است. دل دارد. اما بعدش جناب سرهنگ يك افاضه‌اي فيلسوفانه‌اي مي‌كند كه فك‌ات تا زمين كش مي‌ايد و مي‌خواهي از حرص آن ابلهي كه اين شنبليله‌ها را نوشته، دسته كاناپه را گاز بگيري... اي روزگار... جناب سرهنگ، هيمن‌طور كه نيشش باز است و قند (شايد هم كله قند) توي دلش آب مي‌شود، لب و لوچه آويزانش را جمع و جور مي‌كند و بعد با صداي بلند با خودش مي‌گويد:

- همين نجابتته كه منو گرفتار كرده...

بيشتر هم توضيح بدم؟
2 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: اين استكانو بزنم، سر شب تا حالا راست يه بغلي سرازير خندق بلا كردم مگه يه نمه اين دل وامونده آروم بگيره و نالوطي، يه كله تك و دو نزنه... اما نع... لامروت هيچ رقمه بساز نيست؛ همچين كه اين سر بي صاحاب مياد گرم شه، بي‌مصب نمي‌دونم چيه ناغافل هوار ميشه تو اين دل دربه‌در كه عينهو آربيس سولاخ سولاخه لاكردار. پلك نزده مث افعي لوليده تو اين تن لاجون و پشت‌بندش سر تا پاي تلنگ در رفته‌ات، گزوگز مي‌كنه... لاكردار بد اين زخم ناسور، نمك سود مي‌شه آخه... چاره چيه لوطي؟ دوا لابد. يه استكان تلخي و پشت دمش يه پك بي پدر و مادر كه تا اندرونتو گرد بيگيره... اكه هي، آخه لامروت، نونت نبود، ‌آبت نبود آخه چيت ناساز بود كه اونجوري چارقدتو سركشيدي و تلق و تلق پاشنه‌هاتو دور حوض كاشي فيروزه، حواله فرق بلاكش حاجيت كردي... دِ آخه بي‌مرام، اون چشا مرد مي‌خوان كه توشون زل بزنه و خونه خراب نشه... حاليته آبجي؟ مرد...
2 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: كسي نسل دهه هفتاد را مي‌شناسد؟

1. سال 1372، مازيار فرماني و كامران فروزان را روبروي سينما آفريقا كاشتم. گفته بودم كه بليط يكي از فيلمهاي توپ جشنواره گيرم آمده و دعوتشان كردم كه بيايند. خوره‌ي جشنواره بوديم خب. اما راستش خودم نرفتم. چون ماجرا از اساس ساختگي بود. يعني سركار گذاشتمشان. البته، جلو سينما شلوغ شده بود و هجوم جمعيت، باعث شده بود كه شيشه‌هاي قدي سينما فروبريزد. پليس هم نامردي نكرده بود و يك حال مبسوطي به جماعت داده بود. مازيار هم البته بي نصيب نمانده بود. براي بازسازي بهتر صحنه، مي‌توانيد فحش‌هاي زيرلبي يك آقازاده‌ي هفده هجده ساله‌ي مچل شده‌ي سال 72 را پشت سر رفيقش، تصور كنيد... البته حقشان بود. خودشان دليلش را مي‌دانند...
2. سال 1373 بود. آن سالها، روزنامه همشهري در صفحه آخر ضميمه‌اش، معمولاً عكس يك بچه كوچك را –دختر يا پسر- تمام صفحه چاپ مي‌كرد. آن روز، عكس يك دختركوچولوي ناناز ماماني را چاپ كرده بود كه به زحمت، دو ساله به نظر مي‌رسيد. دخترك يك شاخه شب‌بوي سفيد هم در دست داشت. قشنگ بود. حيفم آمد بقيه نبينند. عكس را از روزنامه جدا كردم. يك چارپايه زير پايم گذاشتم و آن را با پونز به ديوار آتليه –كه از فرط لخت و عوري بيشتر به ديوار بيمارستان مي‌مانست- چسباندم. هنوز يك پايم بالاي چارپايه بود كه نماينده كلاس و خدم و حشم‌ پيرامون‌اش فرا رسيدند و دستور كندن عكس، بي هيچ توضيح و تفهيم اتهامي، صادر شد. من مقاومت كردم و اقامه دليل طلبيدم. نماينده كلاس ضمن يادآوري اين نكته كه ايشان خودشان دليل تشريف دارند؛ به قوه قهريه متوسل شد. دعوا درگرفت. آخر من به طور بالفطره انسان احمقي بودم كه هرگز در زندگي‌ام، دركي از عواقب كارهايم نداشته‌ام. آتليه به هم ريخت. به هر حال، آن روز وقت و انرژي و انسانيت 68 نفر جوان تازه دانشجو كه بهترين رشته آن روزگار را در بهترين دانشگاه اين ديار مي‌خواندند؛ به جنگ و جدلي بي‌حاصل درباره درست و غلط بودن چسباندن عكس يك دختربچه نيم‌وجبي به ديوار آتليه سپري شد. نتيجه‌اش،‌ پرونده‌دار شدن من بود و معلوم‌الحال شدن عده‌اي ديگر. ضمن آنكه صف حق و باطل هم، به كوري چشم دشمنان، ترسيم شد. البته، ديگراني هم بودند كه اكنون هرچه مي‌كنم، ماجرا يادشان نمي‌ايد. يعني طرف بالكل منكر ماجرا شده و هيچ چيزي از آن روز، يادش نمي‌آيد. حق دارد خب. من هم بودم يادم نمي‌آمد. اگر يادم بياد، چطور مي‌توانم امروز... استغفرالله...
3. سروش گفت كه لوازم‌التحريري روبري دانشگاه، فابريانو 26 آورده. باورم نشد. امكان نداشت. مدت مديدي بود كه انبارها خالي شده بود و وارداتي هم در كار نبود. نايابي و گراني لوازم تحصيل ما، بيداد مي‌كرد. خانواده‌ها، به زحمت افتاده بودند و بچه‌هاي كم بنيه‌تر، رسماً بريده بودند. من با اينكه كار مي‌كردم؛ به حداقل‌ها مي‌ساختم و براي هر چيز كوچكي تا عمق بازار تهران مي‌رفتم تا شايد يك قران هم كه شده، ارزان‌ترش را بيابم... بماند. گفتم اگر نياورده باشد چه؟ گفت دو دستي بزن توي سرم. قبول كردم. رفتيم. قفسه مقواها را زير و رو كردم. اشتباه كرده بود. 36 را با 26 عوضي گرفته بود. ماجرا را كه ديد. آرام به طرف در راه افتاد. من هم به دنبالش. تا دم در مغازه، قدم آهسته رفتيم. از دم در، او ناگهان پريد بيرون و پا به فرار گذاشت. من هم مثل گلوله به دنبالش افتادم. خيابان را پايين رفت. سروش بدو، من بدو. تا نمي‌زدم توي سرش، ول‌كن نبودم. پيچيد توي اولين كوچه اما هنوز تو نرفته، بيرون آمد. من همان‌طور كه دنبالش مي‌دويدم؛ تعجب كردم. چرا برگشت؟ استراتژي‌اش عوض شده بود و اين، شانس گير افتادنش را بالا مي‌برد. چرا اين ريسك را كرد؟ رسيدم به سر كوچه مذكور و به سمت داخل كوچه،‌خيز برداشتم. توي كوچه را نگاه كردم. چيزي كه ديدم، باور كردني نبود. بهترين گزينه‌اي كه به ذهنم رسيد همانا واكنش سروش بود، دور زدم و انگار هيچ نديده‌ام و د در رو. ماجراي توسري را هم فراموش كردم. اما صحنه چه بود؟ صحنه‌اي كه فجيع‌تر از آن، در آن سالها ممكن نبود. صحنه‌اي كه ممكن بود به قيمت گزافي براي بازيگرانش تمام شود. عجب ريسك احمقانه‌اي كرده بودند. راستش، من و سروش، يكي از دختران هم‌كلاسيمان را داخل كوچه ديده بوديم كه با يك شازده پسر، مشغول گفت و شنود بودند. عجبا. چهره‌هايشان هرگز فراموشم نمي‌شود. همين كه جرأت كرده بودند و يك قرار چند ثانيه‌اي داخل يك كوچه پرت گذاشته بودند؛ كافي بود تا موج اضطراب و ترس را به صورتشان بدواند. حالا خودتان را بگذاريد جاي آنها و تصور كنيد كه در حال رد و بدل كردن بك جمله عاشقانه و ظريف، در فضايي آميخته با دلهره و ترس و تشويش، ناگهان سر و كله يكي از آقا پسرهاي كلاستان پيدا مي‌شود كه عين يك اسب رم كرده، دارد با حداكثر سرعت، به سمت شما مي‌آيد. البته تا چشمش به شما مي‌افتد، مغز در كسري از ثانيه پاسخ شرطي‌اش را داده است: بپيچ احمق. صحنه ناموسيه. شتر ديدي نديدي. بعد طرف فلنگش را مي‌بندد اما هنوز از شوك اولي در نيامده‌ايد كه نفر دوم هم به قاعده همان اولي، مثل قاطر داغ زده، مي‌پرد توي كوچه و بعد، تا چشمش به جمال شما مي‌افتد؛ او هم چهار نعل در مي‌رود... حسابتان با كرام‌الكاتبين است. فقط اين‌طور بگويم كه شانس به طرف روكرد كه ما مثلاً خودي بوديم. خيالش همين‌قدر راحت بود و گرنه اين ماجرا چيزي نبود كه بشود به راحتي از زير سبيل درش كرد...
4. سال 1374 بود. من روي ميزم خم شده بودم و مشغول كار. ناگهان سايه يك غول، بالاي سرم افتاد. سر بلند كردم. جناب غول، در كمتر از يك دقيقه اتهاماتم را اعم از زدن زر زيادي سر كلاسها (يعني حرف سياسي) و مراوده با دختر خانم‌هاي محترم (يعني همان سلام كردن!) به من تفهيم كرد و يادآوري كرد كه بار آخر است كه اينها را به من تذكر مي‌دهد. البته ناگفته نماند كه بار اولش هم بود. قبلاً گفته بودم كه من اصولاً انسان احمقي بوده‌ام. لذا، دهانم را باز كردم كه دگرباره يك زر زيادي بزنم. اما دست تقدير مهلت نداد. چون پيش از خروج نخستين آوا از دهانم، در حال طي كردن مسافت ميان طبقه اول و همكف آتليه به صورت چرخش‌هاي متناوب بر فراز پله‌ها بودم... همين. حيف نيست كه يك پرونده‌اي تشكيل بشود و فقط يك مورد داشته باشد؟ ...راستش را بخواهيد، خيلي مشتاقم اين آقا را هم دوباره ببينم. مي‌خواهم ببينم چيزي يادش هست؟
5. به نظر شما، به مأمور انتظامات يك دانشكده چه ارتباطي دارد كه به من بگويد موهايت زيادي بلند است؟ آنهم در سال 1375. آنهم موهايي كه به زحمت از مشت دستت بيرون مي‌زند... رو كه نيست. سنگ پاي قزوين است.
6. ژتون هفتگي را بايد سريع مي‌پريدي و مي‌گرفتي وگرنه يا تمام هفته بايد ساندويچ سق مي‌زدي يا اگر مثل من جيب‌هايت تارعنكبوت بسته بود؛ بايد گرسنه مي‌ماندي. تاكسي مال از ما بهتران بود. فقط اتوبوس. اما فشردگي نسبي جمعيت با بار و بنديل دايمي ما يك قدري جور درنمي‌آمد كه البته جورش مي‌كرديم. در يك كلاس 68 نفري، فقط يك نفر -يكي از دخترخانومهاي از ما بهتران- ماشين داشت. آنهم يك پيكان سفيد پلاك ليزري. چه سلطنتي داشت آبجي با رخش سفيدش. آخر وقت، دخترها را مي‌چپاند توي ماشينش و ما با فك افتاده، رفتنشان را نظاره مي‌كرديم. اين آخري‌ها، يك آبجي ديگري بود كه يك رنوي نيمچه لگني با خودش مي‌آورد كه نمي‌دانم مال خودش بود يا از ابوي محترم مي‌زد. به هر حال. تا دو سه سالي از دانشكده رفته، با نصف آبجي‌ها سلام و عليك هم نداشتيم. با 30 درصد بقيه، به صورت متناوب و يك خط در ميان سلامي رد و بدل مي‌شد و با مابقي عليا مخدرات، افتخار يك تا پنج جمله مباحثه، آن‌هم در امور واجبي مثل جزوه و امتحان و اين‌ قبيل امور، دست داده بود. تازه، من عنصر آوانگارد مجموعه بودم (توضيح: آوانگارد همان احمق است). تفريح، عبارت بود از موزه و سينما و جر بحث با هنرمنداني كه كارهايشان را به نمايش گذاشته بودند. جواني بود ديگر...
7. سال 1376 از پله‌هاي آتليه پايين مي‌امدم كه سروش، اخبار انتخابات را تا آن لحظه داد. خاتمي، 6 به 2 جلو بود. زدم توي سرش. دروغ مي‌گفت ابله. اصرار هم داشت. دنبالش كردم. قسم مي‌خورد كه راست مي‌گويد. بقيه هم حرفش را تأييد كردند. امكان نداشت. مثل ديوانه‌ها شده بوديم. فقط آدم آن نسل باشي مي‌فهمي كه من چه مي‌گويم. هنوز، موي تنم از يادآوري‌اش سيخ مي‌شود...
8. سال 1378 بود. در دانشگاه حبس شده بوديم. حراست درها را بسته بود كه متفرقه‌ها داخل دانشگاه نشوند. هلي‌كوپتر نيروي انتظامي، مردم را تشويق به تفرق مي‌كرد. ناگهان چشمهايم سوخت. بچه‌ها آتش روشن كردند و دودش را به چشمم دادند تا حالم جا آمد... عصر شد. درها باز شد. تا خانه پياده رفتم. نزديك سه ساعت راه بود. ماشين در كار نبود كه سوار شوي. روبروي بازار، يك سرباز بيچاره، لاي جمعيت گير افتاد. مردم تحريكش كردند كه فرار كند. لباسش را كند. پيراهن تنش كردند و در لابلاي جمعيت، راهي‌اش كردند كه برود. بهت زده بودم. حالم به هم خورد. براي نشاندن شور و هيجانشان و تكرار صحنه‌هايي كه در فيلم‌هاي انقلاب ديده بودند؛ يك جوان را به سادگي به سمت بدبختي و دربه‌دري سوق مي‌دادند. خيلي دلم مي‌خواهد بدانم آن سرباز، الان چه وضعيتي دارد...
9. سال 1379، خبري نبود. 80 هم همين‌طور... 81، 82، 83 و... همين‌طور تا حالا... هيچ خبري نيست. راستش را بخواهيد، خبرها مال دهه هفتاد است...

بقيه خبرهاي دهه هفتاد، اينجاست. راستش، مدتها بود متني نخوانده بودم كه يكايك جمله‌هايش برايم اينگونه معني داشته باشد. همه چيزش را مي‌فهمم و بيش از همه بغض‌اش را. بغضي كه نه تلخ است و نه شيرين. بغض يك نسل است...
2 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: چندي قبل، يكي از نزديكان خانوم اون‌جانب، كانديد انتخابات شده بود. ما هم تا جايي كه مقدور بود و در توان داشتيم؛ كمك كرديم. يكي از كارهاي ما،‌ نصب پلاكاردهاي تبليغاتي ايشان بود. به حضور انور دوستان عارضم كه در محدوده شمال‌شرق تهران، تقريباً همه جا را با پراكندگي قابل قبولي، پلاكارد زده بوديم. به پيشنهاد من، قرار شد كه دست جمعي به محله‌اي در جنوب شهر برويم كه چند تا پلاكارد هم آنجا بزنيم. زين كرديم و رفتيم. روش كار اين‌گونه بود كه من از نردبان بالا مي‌رفتم، جاي پلاكارد را نشان مي‌دادم و خانوم اونجانب و سايرين، از پايين راهنمايي مي‌كردند تا كج و راستي‌اش ميزان شود و بعد، طناب را محكم مي‌كردم و پايين مي‌آمدم. نردبان،‌ خيلي بلند بود. تقريباً 4 تا 5 متر از زمين فاصله داشت و من كه هربار تا پله آخر و شايد در مواردي، بالاتر هم مي‌رفتم؛ موقع پايين آمدن، قدري مي‌ترسيدم و پله‌ها را دوتا يكي مي‌كردم تا زودتر پايين برسم. به هر حال، پلاكاردهاي اين محله جنوب شهر هم كمابيش نصب شد.
هربار موقع نصب هريك از پلاكاردها، اهالي محل –علي‌الخصوص بچه‌هاي قد و نيم‌قد- مثل مور و ملخ مي‌ريختند دور و بر ما. بلوايي مي‌شد كه بيا و ببين. يكي راهنمايي مي‌كرد، يكي مي‌خنديد،‌ يكي مسخره مي‌كرد و اغلب، متلك‌پراني مي‌كردند. محله كثيفي هم بود. پر از گاراژ و تعميرگاه و تعويض روغني. با جويهاي عريض مملو از لجن و فاضلاب و نماهاي مخروبه و كثيف و دود گرفته... بماند... هرچه بود، گذشت. يك پلاكارد مانده بود كه آن را هم در يك ميدان‌گاه كوچك، كه ورودي چندين خانه به آن باز مي‌شد و بنابراين بيشتر به حياط مركزي خانه‌هاي قديمي مي‌مانست؛ نصب كرديم. خانوم اون‌جانب و ساير همراهان، كمي مشغول گپ زدن با اهالي شدند –خصوصاً با دختر خانم 15-16 ساله‌اي كه چادر گلدار خاكستري رنگي به سر داشت و گاهي،‌ كمكي هم به ما مي‌كرد. من از سر كنجكاوي از ميدان خارج شدم تا گشتي در اطراف بزنم و سياحتي بكنم. پلكيدن من البته، يكي دو دقيقه بيشتر طول نكشيد. زود برگشتم. دلم ناگهان شور افتاده بود. در راه بازگشت، وسط كوچه منتهي به ميدان بودم كه صدايي شنيدم. ابتداي كوچه، يك ديوار مخروبه بود كه پنجره‌اي در ميان خود داشت. از اين پنجره، ورودي ميدان را مي‌شد ديد. تا خودم را به پنجره برسانم؛ متوجه لندكروز نيروي انتظامي شدم كه پيچيده بود داخل كوچه. انگار دنبال كسي مي‌گشتند. متأسفانه، هيچ‌كس هم مشكوك‌تر از ما نبود:‌ البته تبليغات انتخاباتي قانوناً جرم نيست اما عملاً از هر جرمي بدتر است. كمي ترسيدم. خب لابد دنبال ما آمده بودند. همانجا ماندم. چيز زيادي از پنجره نمي‌ديدم. دلم براي خانوم اون‌جانب و همراهان، شور مي‌زد. نكند بلايي به سر آنها بياورند. البته اگر در اين جمع قرار بود كسي را بگيرند؛ تنها مرد، من بودم. پس شانس من، از بقيه بيشتر بود. پس باز هم ايستادم. اين اتفاقات خيلي سريع افتاد. كار به يك دقيقه هم نكشيد. چشمم به دخترك چادري افتاد كه دست يك بچه دو-سه ساله را گرفته بود و به دنبال خودش مي‌كشيد تا نزديك من رسيد. خودم را عقب كشيدم كه من را نبيند. اما ديد: «كاري با تو ندارن، برو...» حرفش را درست نفهميدم. جلوتر آمدم كه منظورش را بپرسم اما ناگهان مأمور نيروي انتظامي را ديدم كه مي‌رفت و خانوم اون‌جانب دنبالش مي‌دويد. قلبم ريخت. تمام وجودم به خروش آمد. نكند اذيتش كنند. در لحظه‌اي بر ترديدهايم غلبه كردم. دويدم جلو. هر دويشان من را كه ديدند؛ ايستادند. خانوم اون‌جانب، بهت زده به من نگاه مي‌كرد. مأمور، لحظه‌اي درنگ كرد. بعد همكارش را صدا كرد و هردو، به سمت من آمدند. يكي از‌ آنها بازوهايم را محكم از پشت گرفت و ديگري، بدنم را گشت. شوكه شده بودم و نمي‌دانستم چه بگويم. تمام توانم را جمع كردم و پرسيدم: «چرا، مگه چي شده؟» مأمور روبرويي، با حالتي سرد و تحقير كننده گفت: «مشروب مي‌خوري راه مي‌افتي تو خيابون همه چي رو به هم مي‌ريزي اونوقت مي‌گي چي شده؟... نيگا كن ببين چيكار كردي...» و بعد، ميدان‌گاهي را به من نشان داد. برق از كله‌ام پريد. من و مشروب؟ من مشروب خورده‌ام؟ به صورت مأمور نگاه كردم: «سركار،‌ من در تمام عمرم لب به مشروب نزدم. اصلاً همچين چيزي ممكن نيست... بيا دهنمو بو كن خب. اگه خورده باشم، معلوم ميشه ديگه». دهانم را بو كرد. دوبار. بوي مشروب نمي‌داد چون نخورده بودم. ترديد كرد. اما خيلي زود خودش را جمع كرد: «بعدا معلوم مي‌شه» و من در آمدم كه: «يعني چي بعداً معلوم مي‌شه. آخه من اين‌كاره نيستم. به عمرم لب به مشروب نزدم. مگه ميشه من مشروب خورده باشم. كي باور مي‌كنه؟» مأمور، ساكت بود و كماكان، بازوي من را محكم نگه داشته بود. انگار قبل از من، كس ديگري را هم گرفته بودند. يكي از مأمورها رفت كه آن ديگري را بياورد. از سرو لباس طرف، معلوم بود كه شاگرد نقاش است. لاغر بود. مي‌آمد كه دستي در خلاف داشته باشد. خودم را لعنت كردم. اگر نمي‌پريدم وسط، شايد رفته بودند. مأموري كه من را گرفته بود، آهسته به ديگري گفت: «ولش كن اونو، گرفتيمش ديگه». يعني چه؟ چه مدركي وجود داشت كه من گناهكار باشم اما او نباشد؟ چطور به ابن راحتي او را آزاد كردند كه برود؟ حتماً بده بستاني در كار بوده. خشمگين شدم: «اگه آزمايش كردين و من مشروب نخورد بودم، از همتون شكايت مي‌كنم» مأمور محافظ من، قدري ترديد كرد. اما باز به خودش مسلط شد. قيافه‌اش را هرگز يادم نمي‌رود. صورت ستبر و خشني داشت. موهاي وسط سرش ريخته بود و ته‌ريش به همراه دهان گشاد، از مشخصه‌هاي بارز صورتش بودند. هر دو مأمور، لباس گل‌پلنگي به همراه جليقه ضد گلوله مشكي، با آرم پليس پوشيده بودند. به كمك هم، دست‌هاي من را از پشت بستند. يكي از آنها در لندركروز سياه نيروي انتظامي را باز كرد. صندلي عقب را كاملاً خوابانده بودند و پشت لندكروز،‌ درست شبيه وانت شده بود. من را همان‌جا نشاندند. قبل از اينكه راه بي‌افتند؛ چشمم به ميدان‌گاه افتاد. باورم نمي‌شد. همه چيز به هم ريخته بود. انگار 100 نفر آدم، با هم دعوا كرده بودند. شيشه‌ها شكسته بود. خرواري صندلي و چهارپايه و ديگ و قابلمه ولو شده بود وسط ميدان و پلاكاردها هم دريده و پاره، پخش زمين شده بودند. تازه شصتم خبردار شد كه نيروي انتظامي اين‌جا چه مي‌كند. اما چرا من؟ اين بلبشو به من چه راتباطي داشت؟
آن‌طور كه فهميدم؛ گويا يكي از اهالي به پليس زنگ زده و اين‌طور اطلاع داده بوده است كه يك‌نفر آمده، مشروب خورده و محله را به هم ريخته است. نيروي انتظامي هم كه مي‌آيد؛ اولين سؤالي كه مي‌پرسد از هويت تازه واردين است كه طبيعتاً، به گروه ما و به طور خاص، به اين‌جانب –به عنوان مرد گروه و كسي كه فعلاً از صحنه ارتكاب جرم، متواري است- منتهي گرديد. همين. به همين راحتي، من متهم به شرب خمر و ايجاد رعب و وحشت عمومي شده بودم...

مأمورين سوار شدند. ماشين، حركت كرد. من كه داستان را فهميده بودم، ‌سعي كردم از مراتب فضل و ادب خودم و خانواده‌ام و موقعيت پدرم براي مأمورين بگويم تا شايد بفهمند اشتباه كرده‌اند. اما انگار كر بودند يا من داشتم با صندلي حرف مي‌زدم. محل سگ به من نمي‌گذاشتند. به ناچار، صدايم بالا مي‌رفت. تا جايي كه تقريباً داشتم فرياد مي‌زدم. آنقدر فرياد زدم،‌ آنقدر تقلا كردم و فرياد زدم و فرياد زدم كه عاقبت از خواب پريدم...
1 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin