پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: از آمفي تئاتر اومدم بيرون كه يه نفسي تازه كنم. هواي بيرون خيلي سرد بود ... سرد و بارون هم ميزد ... ريز و مدام. همه چي خيس بود: زمين، درختا، چمن ... ماشينها ... دخترا ... پسرا ... همه چي ... مثل هشت سال پيش كه من و تو دوتاييمون دانشجوي سال اول بوديم ... و بارون خيسمون كرده بود. همگي چپيده بوديم تو آتليه و داد و هوار و شلوغ بازي و صداي خنده و شادي و هيجان جووني و طراوت ... من ماكتمو يجوري كه تو خوب ببينيش گرفتم دستم و رفتم سراغ كمدم كه بذارمش اون تو ... ماكت خيلي خوشگلي بود و براش زحمت زيادي كشيده بودم ... رفتم سرغ كمدم و تو صدام كردي ... اسممو صدا زدي و من از ذوق اينكه اسممو ميدوني ميخواستم بميرم ... هيجان اينكه تو منو صدا زده بودي داشت منو مي‌كشت اما تمام نيروم رو جمع كردم كه آهسته و بدون دستپاچگي به طرفت برگردم ... تو از بالاي نيم طبقه ته آتليه شيش به پايين خم شده بودي ... يادت مياد چي گفتي؟ ... من همشو كلمه به كلمه يادمه ...
- آقاي ... ، ميشه بگين ماكتتونو چيجوري ساختين؟
و من با آب و تاب يه چيزايي گفتم كه ميدونم گوش نميكردي ... فقط يه لبخند كوچولو روي لبت بود ... ماكتمو گذاشتم اون تو و اومدم بيرون ... توي راه خونه هنوز بارون ميومد ... من بغض كرده بودم ... گريه كردم ... هنوز بارون ميومد ... تا خود خونه ... اون شب من براي اولين بار در عمرم از خدا از ته دلم تشكر كردم ... خدايا ازت متشكرم ... خدايا دوستت دارم ...
... هشت سال پيش بود ... درست هشت سال ... هشت سال همون لبخند روي لبت بود ... حتي وقتي كه دعوامون مي‌شد، حتي وقتي كه اون اتفاق افتاد و حتي وقتي كه بدترين فكرها رو در موردم كردي و من هيچ گناهي نداشتم ولي نتونستم اينو بهت ثابت كنم ... حتي وقتي كه ديگه بهم اعتماد نداشتي ... حتما الان هم همون لبخند روي لبته ... بازم بغض كردم و بازهم دارم گريه مي‌كنم ...

برگشتم به طرف سالن ... هنوز بارون ميومد ... توسعه پايدار، بدون توجه به منابع تجديد ناشدني انرژي، ممكن نيست، بنابراين ... تو ديگه اونجا نبودي ... تو بيرون بودي ... توي بارون ... توي سرما ... توي تاريكي ... من تنها بودم ... با خودم و اين غربت و حرفه‌ام كه ... اينجا ديگه نميشه بغض كرد ... اينجا ديگه گريه نكردم ...



0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: سوسيس بندري ... رقص بندري ... آواز بندري ... يا دختر بندري؟ ... شما کدوم يکيشونو ترجيح ميدين؟
چندوقت پيش، يه نفر يجورايي که انگار اتفاق محيرالعقولي در عرصه فرهنگ و ادب پارسي افتاده بهم گفتش که فلاني ميدوني چي شده؟ ... فلان خواننده ترانه بندري داده بيرون. منم که شکر خدا در زمينه موسيقي جات لوس آنجلسي از بيخ و بن شوت تشريف دارم همينجوري که بر و بر مث احمقا نيگاش مي کردم؛ نا خودآگاه ياد صحنه جالبي افتادم که چند سال پيش برام اتفاق افتاده بود ...
دو يا سه سال پيش يه بار توي راه خونه دوستم به يه پسر بچه برخوردم که هيکلش داشت زور ميزد خودشو کلاس اولي نشون بده. بسکه ريزه ميزه بود. و فقط از روپوشي که تنش بود و کيفي که روي دوشش بود ميتونستي حدس بزني که طرف بچه محصله. از قضا در نقطه اي که ما قرار بود از جوار هم عبور بنماييم؛ يک دختر خانم بيست و يکي دوساله با يه هيکل خير ببيني و همچين مشتي وايساده بودن منتظر تاکسي ( يا شايدم تاکسي مرسي!). چهرشون هم بگي نگي سبزه بود و خلاصه تو مايه هاي دختر بندري و اين حرفا. عارضم به حضورتون که من همچنان اندر احوالات اين دو نفر شناور بودم که بالاخره در اون نقطه کذايي اتفاق ملاقات افتاد و ما سه نفر به هم رسيديم. فکر ميکنيد چي شد؟ ... من مادر مرده بچه مثبت سربزير، سرمو انداختم پايين و رد شدم. اما شازده که انگار دلش نميخواست همينجوري خشک و خالي صحنه رو ترک کنه، در اومد که: (لطفا با لحن و موسيقي بندري بخونيدش)
دختر بندري، تو مال مني!!! ... و مابقي ترانه که متاسفانه در خاطر مبارکم باقي نمونده ...
در اون لحظه، تنها چيزي که به ذهن من خطور کرد؛ تحسين اعتماد به نفس اون آقازاده بود. فکرشو بکنيد که اگه سن و سال منو داشت که ديگه احتمالا حساب آبجيمون با کرام الکاتبين بود... البته يه احتمال ديگه اي هم وجود داره و اونم اينه که ممکنه اين آقا کوچولو، دختر بندري رو با سوسيس بندري اشتباه گرفته بوده!
سرتونو درد نيارم ... تو مملکت ما از بدو طفوليت افراد ذکور و اناث با سيم خاردار از هم جدا ميشن؛ تو مدرسه که همو نميبينن تو فاميل و موقع بازي هم که طبق قاعده پسرا با پسرا، دخترا با دخترا از هم جدا ميشن تو خيابون و كوچه و بازار هم كه قربونش برم ... پس به نظر شما چي ميشه که يه آقا کوچولوي کلاس اولي از اونجور چيزايي، که تو جاهاي ديگه دنيا، معمولا بچه هاي 14-15 ساله يواش يواش دارن چشم و گوش بهشون وا ميکنن، خبر که داره هيچ؛ دست به عمليات متهورانه هم دراون خصوص ميزنه! ... از نظر شما دليلش همين سيم خارداره نيست؟
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: آدما يه وقتايی اصرار دارن که دنبال جای خودشون تو دل بقيه بگردن ...

:: گفتم تنها تو بمان با من ... ماندي؟

:: اون ماجراي صفحه و اينحرفا يادتونه كه ... بابا تعريف كردم براتون ... كه تو اتاق بغلي يه مشت آدم عالق و باغل پشت سر يكي صفحه و اينحرفا ... كه بعدش گفتم منم ديدن و اينا ... خوب ... منم شريك كردن! ... به هرحال يه سفره‌ايه كه پهنه و ... البته ...

:: مشكل من با آمارگير حل نشده هنوز ... هل من ناصر ينصرني؟
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: چند وقت پيش، در راستاي برنامه ماهانه گردهم آيي، به اتفاق دوستان رفتيم يه رستوران ( يا بهتره بگم چلوکبابي! ) مشدي! از اون رستوراناي گل منگلي پر زرق و برق که بيا و ببين. جاي شما خالي که نبودين منوي غذاهاشو ببينين ... چلوکباب برگ مخصوص مجلسي ۶۰ سانتي! ... کباب فيله دور پيچ بره با دو پرس چلو! ... کباب دوبل روسي با نميدونم چي چي و از همين جور اطعمه و اشربه چرب و چيل و پر ملاط خودمون تا دلتون بخواد. آي ملت لقمه ميزدن دو لپي که نگو و پشت بندشم دود بود که هوا ميرفت! جاي شما بازم خالي. خلاصه از ديشب تا حالا تو اين فکرم که ما ملت، کميت خفمون کرده. از هرچيزي دنبال اون گنده ترش ميگرديم و اين شکم لامصبو همچين پرش ميکنيم که راه نفس براش باقي نمونه فقط واسه اينکه لذت برامون تو بزرگتري و بيشتريه و فکر ميکنيم هرچي بيشتر سير شيم کيفش بيشتره! ... ياد يه حکايت افتادم ... ميگن يروز دوتا لوطي رو به يه مهموني دعوت کردن، هر دو با اشتها مشغول خوردن شدن؛ حالا نخور، کي بخور. اولي اونقد خورد که مرد! از دومي پرسيدن تو هنوز سير نشدي؟ اونم در کمال خونسردي گفت: سير او شد که مرد!
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: اين پيغام رو واسه تست اين سيستم نظرخواهي گذاشتم ... درسته، خوب كار مي‌كنه اما يه مشكل ديگه برام پيش اومده و اونم از اين قراره كه اين يارو آمارگير سايت هست ... آمارگيره ... اون بغل، پايين ... همونجا ... سمت چپ ...، حالا ديگه نيست! مال nedstat بودش اما الان هيچ خبري ازش نيست ... آب شده رفته تو زمين. والا خودم حدس ميزنم مال مشكلات Java Script و اينحرفا باشه. يعني شايد يجورايي script هاي اين دوتا با هم قاطي كردن ... اما منكه اصولا تو اينجور چيزا بطور كل بيلمز تشريف دارم. حالا موندم چه كنم. اگه كسي چيزي ميدونه و ميتونه كمكم كنه، به دادم برسه لطفا ... صواب داره والا ( صواب رو درست نوشتم؟ ... ثواب كه نيست؟ ... سواب ولي نيست حتما)

:: چقد بده كه من دارم هر روز هي بزرگ و بزرگتر ميشم!
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: من از غر زدن متنفرم. آدما فكر ميكنن كه با غر زدن و آه و افغان، توجه و محبت ديگران رو به خودشون جلب ميكنن اما بنظر من اشتباه ميكنن چون ما با نق زدنهاي مداوم و بلا انقطاع، فقط حوصله ديگران رو سر مي‌بريم و نتيجتا اونا رو از خودمون مايوس و دلزده مي‌كنيم. همين ... اما ... خوب ... تو اگه جاي من بودي چيكار مي‌كردي؟ ... اگه دوستات (يا بهتره بگم آدماي دور و برت ) فقط وقتي باهات كار داشته باشن به يادت بيفتن و بهت زنگ بزنن ... اگه ببيني كه يكي داره بهت حسودي مي‌كنه و فقط وقتي دلش خنك ميشه كه يه جورايي حال تو گرفته بشه ... وقتي خودتم حسود باشي! و اين رو هم خوب بدوني و خيلي هم از اين اخلاق بدت شاكي باشي ... وقتي كه يهو بفهمي تا حالا هرچي واسه دوستي زور زدي، بي‌فايده بوده و هيچ دوستي دور و برت نداري ... جون من بگو وقتي همه اينا رو فهميدي، چه حالي ميشي؟ چيکار ميکني؟ تو خودت ميري؟ به کارت، به درست پناه ميبري؟ ... چيکار ميکني؟
من امروز خيلي خسته ام، حالم گرفته اس، تو وقتي که خسته اي و حالت گرفته اس چيکار ميکني؟ ميري پيش دوستات؟ بهشون زنگ ميزني؟ ميري ميگردي؟ ... من هيچکدوم از اين کارا رو نميتونم بکنم ...

:: آقا! ... يكي بياد منو بلند كنه برم يه لقمه زهرمار كنم يوقت نيفتم بميرم ... جون تو حسش نيست ...

:: ميگم انگار يه خبريه و ما در جريان امر نيستيم اصولا! اين روزا قلب ملب زياد ميبينم. خبريه جون شما؟ ... سركاريه؟ احيانا قضيه عشق و عاشقي و از اين مزلف بازيا كه تو كار نيست؟ ... نبينم خلاصه!

:: جمله: ... به به! هوا فوق‌العاده دو نفره است.

:: میگن یارو میره ساندویچی می گه یه ساندویچ بده فقط خیارشور نذار. طرف می گه خیارشور ندارم می خوای گوجه نذارم ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: حالا بايد بگم که فرار کردن به دامن اجنبی يعنی چی ... راستش من اينجا واسه خودم دفتری داشتم، دستکی داشتم، چيزی می‌نوشتم، خواننده‌هايی داشتم و بساطی و از اينحرفا؛ تا اينکه زد و سر و کله اين پرشن بلاگ ( که اشتباهی پرشين بلاگ می‌نويسنش ) پيدا شد و منم بعد از کلی دست دست کردن، پيش خودم گفتم که هرچی باشه اين يارو از خودمونه، اجنبی نيست، پاشيم کوچ کنيم بريم تو آب و خاک خودمون بساطمون رو پهن کنيم ... اين شد که زين کرديم بسوی پرشن بلاگ ... اما ... خوب ... يه مدتی گذشت و من الان دوباره اينجا هستم ... خدمت دوستان ... يعنی به عبارتی دوباره کوچيدم به لونه اولم! ... حالا شما بگين که چی ميشه یروز آدم ورميداره جمع می‌کنه بن کن پناه می‌بره به دامن اجنبی! ...

:: پامو که تو ايتاليا گذاشتم، اولين چيزی که توجهم رو جلب کرد؛ يه ديوار نوشته بود:
Francesco, Ti Amo

:: راستی! ... الان دهه فجره‌ها ... پس: هان، تو که فرمان ميرانی! و صاحب قدرتی هستی؛ با رعايايت چگونه‌ای؟
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: حالم خوبه! ... اما به شرطه اینکه دور و برم اینقد پر آدم باشه که یاد خودم نیفتم ... فکر می‌کنم زيادی از شکست و عدم موفقيت می‌ترسم، يجوراِيی از يه چيزايی می‌ترسم که اصلا معلوم نيست به سرم ميان يا نه. مثلا از فقر، از اينکه خانوادم و يا کسايی که بهم وابستگی دارن آسيب ببينن، ... خوب مثل اينکه ديوونه‌ام ديگه! ... نه ... هميشه که اينطوری نيستم، اما وقتی يه اتفاقاتی ميفته که يجورايی منو ياد اينجور چيزا ميندازه، خوب يکم حالم گرفته ميشه ... ولش کن، بگذريم. يه چيزی ميشه ديگه! ... راستی، اونايی که ديروز داشتن پشت سر يکی نچفسکو می‌خوردن رو يادتونه؟ ... وقتی داشتم از اتاقم بيرون ميرفتم، منو ديدن! و حتما هم فهميدن که همه حرفاشونو از سير تا پياز شنيدم ... فکر ميکنين چی ميشه؟ لابد يا بايد منم شريک شم يا ترور! ... اين برنامه هنوز ادامه دارد ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: راست ميگن كه تو اين روزگار اگه كسي از كامپيوتر و اينحرفا سر در نياره يجورايي بيسواده ... من الان دو شبه كه دارم خودمو مي‌كشم تا اين تمپليت صفحه‌ام رو روبراهش كنم؛ اما از شما چه پنهون كه من همونقد از HTML سر در ميارم كه احتمالا خواجه حافظ شيرازي زبون چيني مي‌دونست! ... اما به هرحال و به هر جون كندني که بود، به ضرب سعي و خطا و قرينه يابي و هزار كوفت و زهرمار ديگه، يجورايي يه شكل و شمايلي براش سرهم كردم كه اگه دلبر نباشه، دست كم حال گيري هم نباشه ... خلاصه اينكه بد جور سر كار بودم اين دو شب ... ولي خوب، رضايت دادم ديگه ... به خودم گفتم ديوونه! مطلبي كه اون تو ميزاري بيشتر مهمه تا شكل و شمايل اين صفحه كوفتي... اين شد كه ولش كردم ديگه ... حالا ايشالا در اولين فرصت مقتضي، ميشينم دو كلوم حرف حساب هم ميزنم ...

:: الان توی این اتاق بغلی، چهار پنج تا آدم عاقل و بالغ و عقل رس، نشستن پشت سر يکی صفحه گذاشتن چه جووور! فکر کنم دارن طرح و نقشه سرهم می‌کنن که چجوری کله پاش کنن بدبختو ... خلاصه، ديگ بحث و تبادل نظر، در جوش و خروشه شديد! ... به نظر شما موفق می‌شن؟ ... اين برنامه، ادامه دارد ...



0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: سلام ... اين اولين يادداشت من توي اين وبلاگ هست ... نميدونم چي بايد بگم الان، فقط اينو ميخوام بپرسم كه به نظر شما چي ميشه كه يروز آدم مجبور ميشه از خونه و كاشونه خودش اثاث كشي كنه و فرار كنه به دامن اجنبي! ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin