پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: اينارو بخونيد، آخرش مي‌خوام يه نتيجه‌اي بگيرم ...

بخشي از نامه يك سرباز اسرائيلي به مادرش:

از رفتار من عصباني نشو. حالم خيلي بد است! احساس مي‌كنم كه دارم به يك حيوان تبديل مي‌شوم، به آنچه مي‌كنم اعتقادي ندارم. از دستورات اطاعت مي‌كنم تا در چشم دوستانم مثل دخترها نباشم.

هرگز نخواهي فهميد كه با تفنگ آماده به شليك، وارد خانه‌اي شدن كه ده بچه، زن و پيرمرد در آن هستند؛ به عربي فرياد زدن و هوار كشيدن كه هيچكس از جايش تكان نخورد يعني چه.

مادر، همين چند ماه پيش، من شاگرد مدرسه بودم. پسري مثل خمير نرم. حالا مثل دژخيمها شده‌ام. فرمانده رو به من فرياد مي‌زند كه آشپزخانه را بگردم. سطلها و قابلمه‌ها را به هم مي‌ريزم، كيسه‌هاي شكر و آرد را برمي‌گردانم تا ببينم داخلشان هفت‌تير يا بمب دستي نباشد.

صداي به زمين افتادن اشياي زينتي، باعث مي‌شود كه دل آشوبه بگيرم. از گوشه‌اي پسري با چشمان درشت پر از نفرت نگاهم مي‌كند. مي‌دانم اگر من بجاي او بودم، براي تمام عمر از سربازان يهودي متنفر مي‌شدم. من هم اگر مي‌ديم كه مادرم، يعني تو، در حالي كه عده‌اي خانه‌ات را زير و رو مي‌كنند، مجبور مي‌شوي همانجا روي فرش بنشيني و سرت را بر زمين بگذاري و از ترس بلرزي همه آنها را مي‌كشتم.

اگر يكبار ديگر مجبور شوم سلاح به دست، پا به خانه‌اي بگذارم؛ سرپيچي مي‌كنم. مادر عصباني نشو، به زندان مي‌روم. ميدانم كه در نبردي برابر، مقابل يك مرد حاضرم زندگييم را بدهم اما نمي‌توانم ببينم كه كمدها را سرنگون مي‌كنم، ديوارها را مي‌شكافم، پيرها را وادار به نشستن روي زمين مي‌كنم. استفراغم مي‌گيرد. از خودم متنفرم. من ديگر نيستم. با هم اتاقيم كه در يك گروه هستيم و آنها هم مثل من احساس مي‌كنند؛ پنهاني صحبت كردم. پيرزني به صورت يكي از آنها تف انداخته بود. او بعد گريه كرد. سرش را توي كيسه خوابش كرد. فقط شنيدم كه مثل بچه‌ها هق هق مي‌كند ... حالا اگر تصميم گرفتم كه از دستورات اطاعت نكنم و به زندان افتادم، تو منظورم را مي‌فهمي.



بخشي از نامه سرجيو ياهني، از مديران اطلاعات اسرائيل كه بدليل امتناع از خدمت، به زندان محكوم شد:

... اين ارتش براي اين وجود ندارد كه به شهروندان اسرائيلي امنيت بدهد. فقط براي اين وجود دارد كه به دزديدن از سرزمينهاي قلسطيني ادامه بدهد... من در مقام يك يهودي، در مقابل جنايات اين ارتش نسبت به ملت فلسطين، طغيان مي‌كنم ... من در مقام فرزند والديني كه قرباني نازيها بودند، نمي‌توانم در سياست جنون‌آميز شما، نقشي به عهده بگيرم ... در مقام انسان، وظيفه من امتناع از مشاركت در هر نهادي است كه عليه بشريت، مرتكب جنايت مي‌شود.

نقل از:
فلسطين، بهار 1381 به روايت اينترنت
برگردان: فيروزه مهاجر و سحر سجادي
نشر آگه، چاپ اول

اون تصوري كه ما از دشمن براي مردممون مي‌سازيم، بعضي وقتا اونقدر اغراق آميزه كه باور كردنش مشكله، اونقدر مشكل كه گاهي باعث عدم اعتماد و در نتيجه بي‌تفاوتي مردم ميشه ... در پليدي اين دشمن، شكي نيست. اما در همون پليدي، گاهي رگه‌هايي از انسانيت هست كه بنظر من نه تنها نبايد اونها رو سانسور كرد، بلكه بايد بزرگنماييشون كرد و بهشون ميدون داد تا پر و بال بگيرن و رشد كنن و خودشون، زمينه‌اي براي اين باشن كه يروز ظلم و خشونت و بي‌عدالتي، براي هميشه از بين بره ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: مدير ايراني!

مديريت ايراني، واسه خودش يه سبكه. اما من اينجا اصولاً با مديريت، كاري ندارم. حرف من راجع به مدير ايرانيه. اونم يه مدير خوب ايراني نه يه مدير بد. راجع به اون دوتاي ديگه، ميشه كتابها نوشت و البته خصوصياتشون هم مث روز روشنه. نداشتن تخصص ( كه مهمترين شرطه! )، بي‌برنامگي، هردمبيلي، پارتي بازي، رانت خواري، ادعاي الوهيت، جلسه، تحقير ارباب رجوع و عوام كالانعام، دزدي، و همينطور بگير و برو ... من با اينا كاري ندارم. من امروز يه مدير خوب ديدم ( توجه كنيد: خوب، نه موفق. اين دوتا با هم فرق دارن. يه مدير خوب، لزوماً موفق هم نيست و خواهيم ديد كه در مورد مدير خوب ايراني، اساساً همينطوره ) كه نمونه مجسم يك مدير خوب ايراني بود ... شما فكر مي‌كنين مهمترين مشخصه چنين مديري چيه؟ ... چنين موجودي، مشخصه‌هاي زيادي داره؛ مثلاً هيچوقت كسي رو اخراج نمي‌كنه، خوب وام ميده، با وجدانه و بيشتر از همه كارمنداش كار ميكنه، صبحها زودتر از همشون مياد و آخر وقت هم بعد از همشون ميره، اهل پارتي بازي و رشوه و بگير و ببند هم نيست، كار ارباب رجوع رو خوب راه ميندازه و خلاصه كلام، شديداً مثبته! ... اما همه اينا فرعه. يه مدير خوب ايراني، يه خصيصه اصلي داره كه همه ايناي ديگه، ناشي از اون هستن: اون معتقده كه تنها يه راه وجود داره كه هر كاري، درست انجام بشه و اونم اينه كه اونكار رو خودش انجام بده ... همين. اينطوريه كه هرجايي كه يه مدير خوب ايراني داره، همه راهها به اون ختم ميشه. اگر آبدارچي بخواد يه آفتابه واسه مستراح بخره، بايد رئيس امضا كنه ( البته اگه نخواد توي خريدنش هم نظر بده ) هر تصميم و هر تغييري، موقوف به رأي رئيسه، كه البته خداييش مستبد هم نيست و حرف همه رو گوش ميكنه و منافع هيچ كسي، حتي خودش و خانواده‌اش رو هم در نظر نمي‌گيره. براي هر كاري، يه معاون يا يه مسئول گذاشته، اما آخرشم تصميم نهايي رو خودش ميگيره. يه سيستم پدرسالاري كامل كه همه اجزاي سيستم هم واقعا دوستش دارن. وقتي وارد اتاق چنين مديري ميشي، يا داره مرتب به تلفن جواب ميده و كارها رو راس و ريس ميكنه، يا داره يه چيزايي رو امضا مي‌كنه ... دم به دم رئيس دفترش هم با يه كارتابل پر از نامه و بند وبساط مياد تو، هميشه هم دو سه نفر پشت در اتاقش وايسادن كه بيان تو و خدمت جناب مدير، عارض بشن ... با اين حساب، هيچ وقتي براي اين جناب مدير نميمونه كه به بهينه سازي و توسعه و مديريت كلان بپردازه، و كارش ميشه رتق و فتق امور و از سطح يه برنامه‌ريز، كه بايد مجموعه رو هدايت بكنه، به يه مدير داخلي، تنزل پيدا ميكنه ... از اين مديرا تا دلتون بخواد داريم ... فراوون ... مديران سنتي،... چندتاشو شما مي‌شناسين؟ ... ما داريم يك فرآيند مدرن رو، كه عبارت از اداره كردن يك سيستم مدرن با تمام خصوصيات و مؤلفه‌هاي يك ساختار مدرنه، بصورت كاملاً سنتي اداره مي‌كنيم ... به اين ميگن بومي كردن مدرنيته! ( قابل توجه خانم اونجانب ) ... ما يه مملكتي داريم كه وضع خوباش اينجوريه، بدا كه ديگه به كنار ... حالا ميگين چيكار بايد كرد؟

:: نويد عزيز، بخاطر راهنمائيهاي فني، ازت ممنونم
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: اولاً همونطوري كه مشاهده مي‌فرمايين، بنده قالب اينجا رو عوض فرمودم. راستش واسه من افت داشت كه از قالبهاي پيش‌ساخته استفاده بكنم. فلذا اينگونه شد كه دست بكار شدم و با كوره سوادي كه در اين مدت بواسطه انگولك كردن تمپليتهاي قبلي بدست آورده بودم؛ اين قالب هنرمندانه را طراحي نموده و پابليش فرمودم. دستم درد نكنه. در اين زمينه، هرگونه پيشنهاد و انتقاد شما را براي بهينه كردن اين قالب، با كمال ميل گوش مي‌كنيم. در ضمن، اين فعلاً اتود اوليه بوده و كارش هنوز تمام تمام نشده، ... خوبه ديگه، نه؟ ... يه چيزي بگين ديگه، دلم خوش بشه ... گناه دارم خودمو كشتم ...

:: ثانياً اين خانم اونجانب، يه مدت مديدي است كه چيزي ننوشتن. خوب صبر ما هم يه حدي داره ديگه. همه‌اش به گردش و تفريح؟ ... يروز كلاردشت، يروز چالوس، يروز فشم، يروز رودهن ... بابا ماركوپولو ... ( انگار نه انگار كه غير از ممالك راقيه شمال، يه جاهاي ديگه‌اي هم توي اين دنيا هست! ) ... خلاصش اينكه: بابا كجايي پس تو؟

:: ثالثاً پشت دفترچه‌هاي بيمه ديدين نوشتن كه ما ميخوايم وقتي يكي مريض شد، خانواده‌اش غير از رنج مريض‌داري، رنج ديگه‌اي نداشته باشن؟ ... ديدين ... پس حالا توجه كنيد: دور از جون شما، ابوي بنده دچار يه مختصر كسالتي شدن كه بعد از رسوندن به دكتر و بيمارستان، اينطور تشخيص داده شد كه گويا يكي از عروق قلب ايشون دچار گرفتگي شده و بايد باز بشه. ايشون بستري شدن و عمل هم خوشبختانه با موفقيت كامل انجام شد و ابوي گرامي بعد از 4-5 روز هم مرخص شدن و الان در منزل مشغول استراحت. اما لازمه كه توجه شما رو به يك ارقامي در اين خصوص جلب كنم:

- هزينه آنژيوگرافي، 350 هزارتومان
- هزينه آنژيوپلاستي، يك ميليون تومان
- هزينه يكعدد فنر بطول 8 ميليمتر كه داخل رگ ابوي كارگذاشته شده، يك ميليون تومان
- هزينه 60 عدد قرص نميدونم چي‌چي از قرار هر قرص 3 هزارتومان، معادل 180 هزارتومان

و بعلاوه هزينه‌هاي 5 روز اقامت در بيمارستان 5 ستاره، كه سرجمع بالغ بر حدود 3 ميليون تومان مي‌گردد. ما از اين رقم، فقط مورد آخرش رو پرداخت كرديم چون شامل بيممون نمي‌شد و از بقيه ارقام فوق، حتي يك ريال هم پرداخت نكرديم. همه‌اش رو بيمه متقبل شد. با اين حساب، هيچ جاي گله و شكايتي باقي نمي‌مونه. چونكه ما واقعا غير از رنج مريض‌داري، رنج ديگه‌اي نداشتيم. اما آيا همه همينطورن؟ ... همزمان با پدر من، يه خانم مسن هم دقيقاً همين عمل رو انجام دادن و متاسفانه بيمشون درصد ناچيزي از هزينه‌ها رو بعهده مي‌گرفت. پرستارهاي اتاق عمل، براي دونه دونه وسايلي كه اضافه بر عرف معمول مصرف ميشد، براي دخترش خط و نشون مي‌كشيدن ... دختره ديگه بريد ... نشست، سرشو گذاشت رو زانوش و ... من فقط تونستم بهش دلداري بدم كه: فكرشو نكن، حل ميشه و سلامتي مادرت از هرچيزي مهمتره و از اينحرفها ... لبخند زد ... اما اين لبخند رو من نبايد به لبش مياوردم، ... به اين فكر مي‌كنم كه براي خيليا، با فرض اينكه بيمه كاملي مثل بيمه پدر من داشته باشن، پرداخت همون 180 هزارتومن آخر هم مسأله‌اس، آيا اونا بايد بميرن؟ ... آيا راه انداختن يه نظام بيمه درماني كارآمد اينقدر شاق و پيچيده‌اس كه از عهده ما برنمياد؟ ... ايجاد عدالت، بيش از هرچيزي، محتاج اراده‌اس ... اراده ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: من كدامم؟ ... دمادم، من‌هايي در من فرياد برمي‌آورند كه منند و من حقيقتاً درميمانم كه كداميك منم ... من‌هايي كه پاره‌هاي يك موجود واحد نيستند، بلكه خود، هريك وجودي جداگانه‌اند كه در من مي‌لولند و در هم آويخته‌اند و جدالي بي‌پايان برانگيخته‌اند تا اين پوستين فرسوده و مندرس من را بر قامت ناساز خود بيارايند ... و در اين ميان، من درمانده‌ام و حيران كه كدامم؟ ... آنكه مي‌گويد و مي‌خروشد و برون مي‌افكند ... و يا آنكه در خود فرو مي‌رود و سربرگريبان نهاده است و آرام ، ... آنكه سرشار از هيجان و شور وتكاپوست و يا آنكه خسته است و شكسته و نااميد... آنكه برانگيخته است يا آنكه فروخفته است و آرام؟ ... آنكه از درد و رنج آدمها، بخود مي‌پيچد و مي‌گريد و درد مي‌كشد يا آنكه از هرچه موجود بشري است، گريزان است و متنفر و كوچكترين رفتار آنها را در خور سخت‌ترين عقوبتها مي‌انگارد ... تو بگو كه من كدامم؟ ... آنكه در ميان آدمها، گردن مي‌افراد و به آنچه كه دارد و ندارد مي‌بالد، آنكه بي‌وقفه مي‌گويد و مي‌گويد و مي‌گويد، آنكه از هيچ چيز شرم و ابا ندارد، آنكه مي‌خندد و مي‌خنداند، آنكه پرشور است و مي‌شوراند ... و يا آنكه خسته است و فرسوده و از هرچه موجود بشري است مي‌گريزد و از دوستي و صميميت متنفر است و از ابراز محبت، بيزار، آنكه با كلامش سخت مي‌آزارد ... نمي‌دانم كه من كدامم ... آنكه در خلال لحظات شور و هيجانش، درد پوچي و حقارت در اندامش مي‌پيچد، ... آنكه تنهاست، يا آنكه به شمار ستاره‌ها دوست دارد ... آنكه مي‌خندد يا آنكه مي‌گريد ... آنكه مي‌خنداند يا آنكه مي‌گرياند ... آنكه ويرانگر است، يا آنكه سازنده؟ ... آنكه جسور است يا آنكه محتاط ... آنكه دوستدار است يا آنكه متنفر ... آنكه ... نمي‌دانم ... نمي‌دانم ...

و منِ من، بي‌تاب و سرگشته در ميان اين من‌ها دست و پا مي‌زند، من‌هايي كه آنقدر درهم تنيده‌اند كه گاهي مي‌پندارم هريك تنها صورت تغيير يافته‌اي از ديگري است و گاهي آنقدر تغيير و تبديل مي‌يابند و آنقدر صورت مي‌پوشانند كه ... نميدانم ... نمي‌دانم كه كدامم ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: وقتي كه فكر مي‌كنيم با هم دوستيم، فقط هميديگه رو مي‌شناسيم ...
وقتي كه فكر مي‌كنيم همديگه رو دوست داريم، فقط به هم عادت كرديم ...
وقتي كه فكر مي‌كنيم عاشقيم، ممكنه كه تازه با هم دوست شده باشيم ...
البته فقط ممكنه ...
ممكنه علاقمون، بخاطر لذتي باشه كه از ابراز محبت اون به ما، يا ما به اون، بهمون دست ميده ...
ممكنه بخاطر حاشيه امني باشه كه برامون ايجاد مي‌كنه، ... فرار از رنج و سختيهاي زندگي روزمره
ممكنه بخاطر رهايي از ترس و تنهايي باشه، ...
ممكنه بخاطر ترس از اين باشه كه كسي دوستمون نداشته باشه ...
و ممكنه يه عادت باشه، ...

ممكنه كه يه عشق واقعي نباشه ... بخاطر همينه كه گاهي از عشقمون خسته و دلزده و سير ميشيم، بخاطر همينه كه يواش يواش برامون سرد و عادي ميشه و بخاطر همينه كه گاهي سرانجام بد و ناراحت كننده‌اي در انتظارشه ... عشق واقعي، هيچموقع ضعيف و كمرنگ نميشه،... بلكه برعكس، هر روز پرفروغتر و گرمتر و زيباتر ميشه ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: بعضي وقتا از مرد بودن خودم، يه احساس بدي بهم دست ميده، مث امروز ... من خودم اصولاً از تماس بدني با آدما بدم مياد، مورمورم ميشه، واسه همين اين حق رو به ديگران هم ميتونم بدم كه اونا هم چنين احساس داشته باشن. بنابراين اين مسأله رو خيلي رعايت مي‌كنم خصوصاً توي تاكسي كه مواظبم فاصله‌ام رو با بغل دستيم كاملاً حفظ كنم. معمولاً جلو نميشينم مگه اينكه مجبور بشم. اين مسأله رو در مورد خانمها، حتي با وسواس و دقت بيشتري رعايت مي‌كنم چون علاوه بر موضوعي كه گفتم، از اينكه يه فكرايي در موردم بكنن، چندشم ميشه ... اما انگار همه مردا اينجوري نيستن ... امروز من صندلي جلوي تاكسي نشسته بودم وعقب يه خانم حدود 35-40 ساله كنار پنجره نشسته بود و كنارش هم دوتا آقا. وسطاي راه بود كه داد وبيداد خانمه بلند شد كه مرتيكه لنگتو بكش اونور و اين چه طرز نشستنه و چرا اينقد ولنگ و واز نشستي و من كتفم شكست اينقد به در فشرده شدم و از اينحرفا، ... يارو هم هيچي نمي‌گفت و از همينجاش معلوم بود كه يه غلطي كرده و موش شده ... خيلي حالم بد شد ... ياد سه چهار سال پيش افتادم كه شبيه اين اتفاق، يكبار ديگه هم افتاد. من و يه آقاي ديگه، بعلاوه يك خانم، روي صندلي عقب نشسته بوديم. يارو مرتيكه وسط نشسته بود. وسط تابستون كت و شلوار تنش بود و قيافه خيلي معقولي هم داشت كه عمراً نميتونستي حدس بزني اينكاره‌اس. من ديدم كه اون خانم، هي خودشو جمع ميكنه و ميره اونورتر، و اين آقاهه هم هي دنبالش ميره و لنگاش و از هم وا مي‌كنه و گشادتر ميشينه. دو سه دفعه اين اتفاق افتاد تا جايي كه بين من و تون مرتيكه الدنگ، يك وجب جاي خالي مونده بود اما يارو چسبيده بود به اون زن بدبخت. يدفه ديدم كه خانمه خيلي در عذابه و كاري هم ازش برنمياد. دير وقت هم بود و پياده شدن از ماشين، به مراتب براش خطرناكتر بود! منم نه گذاشتم و نه ورداشتم، برگشتم به يارو گفتم آقا، اينطرف خاليه و خودم رو جمع و جور كردم. اونم شصتش خبر دار شد و مجبور شد دست از سر اون زن بدبخت برداره ... هم اونشب و هم امروز، خيلي حالم بد شد ... آخه يه مرد، چقد بايد پست و بدور از شرافت باشه كه بخواد اينجوري عقده‌هاش رو تخليه كنه و چقد بايد به حيوانيت سقوط كرده باشه كه با وقاحت و پستي تمام و بدون ذره‌اي شرم، حيا و احساس گناه، از يكي اينجوري و به زور سوء استفاده بكنه. تن آدم مي‌لرزه ... از اون اتفاق به بعد، هر موقع كنار يه خانم مي‌شينم، اگه غريبه باشه، تمام زورم رو ميزنم كه خودمو توي خودم مچاله كنم كه يذره تنم بهش نسابه؛ از اينكه حتي يك لحظه چنين فكري در موردم بكنه، عقم مي‌گيره و موي تنم سيخ ميشه ... آخه شما بگين، اين چه جامعه‌ايه كه با اونهمه ادعا كه يكجاي فلك رو هم دريده، مرداش رو اينقد حريص و پست و بي حيا بار آورده، اينقد عقده‌اي كه از يه زن 40 ساله توي تاكسي هم نمي‌گذرن ... اشكال، در تربيت ماست، در تربيت اجتماعيمون ... مرده‌شور ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: بلاگ‌اسپاتو بستن ... هي هي ... خونشه ريختن ... هي هي ...

بابا جان من، كودكان دلبندم، مياين اينجا مي‌بينين بسته‌اس، چرا هوارش رو سر من مي‌كشيد؟ ... هان؟ ... من چكاره بيدم؟ ... هرچه فرياد داريد بر سر فيلترينگ بكشيد! ... اين آقاي فيلترينگ، عينهو شحنه‌هاي عهد شاه وزوزك، دم در اينترنت وايساده و هركي روش نوشته باشه بلاگ اسپات، راهش نميده بياد تو! كاري هم نداره كه يارو بابا، كيه؟ اهل سياست و اين مزخرفاته يا مث من همه‌اش از گل و بلبل و چيزاي بي خطر مي‌نويسه ... خوب مأموره و معذور ( چقد از اين جمله حالم به هم ميخوره ... عققق ) ... خنده داره ديگه ... انگار كه يكيو بذارن دم در يه جايي و بگن هركي مانتو تنش بود رو راه نده، اونم جلوي عربهاي دشداشه پوش رو بگيره! ... خنده داره ديگه ... نيست؟ ... منم به كوريه چشم اونايي كه نميتونن ببينن ( عجب جمله نغزي بود )، ميرم يك فقره دات كام ابتياع فرموده و خودم را خلاص مي‌نمايم ... مهرم حلال، جانم آزاد ... منظر خبرهاي بعدي ما، در اين خصوص باشيد ...

اما از شوخي گذشته، فكر مي‌كنيد كه اينكارا چه فايده‌اي ميتونه داشته باشه؟ با بستن دهن يكي، عقيده‌اش رو كه نميشه عوض كرد. اون باور، اون عقيده و اون تفكر، ميمونه، و يواش يواش به يه عقده و بعد به تنفر و خشم و نهايتاً به يه عصيان كور بدل ميشه ... حتي ممكنه بدل به يه ويرانگري كور و بي هدف بشه كه خوب و بدمون رو با هم ويران كنه، و اونوقت ديگه بخاطر قدرتش، قدرتي كه نيروش رو از خشم و تنفر و كينه مي‌گيره؛ هيچ چيزي نميتونه جلوش رو بگيره ... پشيموني هم كه معلومه دردي ازمون دوا نخواهد كرد ... بنظر من، نبايد از حرف بترسيم، اتفاقاً اگه گذاشتيم همه حرفاشون رو خوب و رسا بزنن، سره و ناسره، خودش از هم جدا ميشه. چرا كه ذوق جمع، عمدتاً سليمه و به حرف بي‌مايه، ميدون نخواهد داد. دقيقاً مثل تنازع بقا. فكر خوب ميمونه و فكر بد، گم و گور ميشه. منتها شرطش اينه كه اجازه بديم همه چي سير طبيعي خودش رو طي كنه و از مدار خارجش نكنيم ... و اگه ديديم حرفمون خريدار نداره، گناه رو به گردن ديگرون نندازيم و توي دهن اونا نزنيم، بلكه يبارپيش خودمون بشينيم و حرفمون رو توي دهنمون مزمزه كنيم، شايد يجاييش اشكال داشته باشه و انصافاً اگه ديديم داريم چرند مي‌گيم، زيپ دهنمون رو بكشيم و ... گوش كنيم ... گوش كنيم. خوش بحال اونايي كه اينقد بزرگن كه ميتونن نگن و فقط گوش كنن ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: مهتاب

شب بود. اما ماه پشت ابر نبود. شب بود و آسمان بنفش بود و ماه، موقر و مهربان مي‌تابيد و من در بستر خواب، از زيبايي آنچه در برابر چشمانم مي‌گذشت؛ غرق در شوق و سرور و كرخي لذتي غريب و ناشناخته بودم و ... اشك در چشمانم حلقه بسته بود. ... ماه در آن دوردستها، در آغوش مخملي آسمان، به آرامي غنوده بود. مهتاب زيبا بود، مهتاب مي‌خنديد ... مهتاب مهربان بود ... خوب بود و من بي‌تاب ... خاكستريِ من بود و پهنه بنفش آسمان و فام نقره‌ گون مهتاب ... من بودم و دلم كه بي‌تاب بود و وجودم كه از آنهمه زيبايي در خلسه لذتي غريب غوطه‌ور بود و كيفيتي ناشناخته كه در تمام تنم صعود مي‌كرد ...
من اينجا بودم، بر زمين سرد و خاموش ... و مهتاب، آن دوردستهاي دور، دور از دستان خسته و ملتهب من، در كرانه‌هاي سحرگون آسمان آرميده بود ... آنقدر دور، كه هيچگاه حتي بر آن دست هم نمي‌توانستم برد ... و من مي‌انديشيدم كه دامان نقره‌اي مهتاب، هميشه از دستهاي من و از اشكهاي من تهي خواهد ماند ... مهتاب، كاش مي‌دانستي كه دلم در هواي لحظه‌اي كه در پايت بنشينم و سر در چين‌هاي خنك و درخشان دامانت بگذارم و تمام قلبم را به چشمانم بياورم، ... چگونه پر مي‌زند ... كاش مي‌دانستي ...
من خاموش بودم و سرد و سر بر بالين نهاده و آرام ... و مهتاب، كماكان با زخمه‌هاي نقره‌ايش به دلم چنگ مي‌زد و مي‌نواخت ... رشته‌اي از پرتوهاي نقره‌اي مهتاب، از بند پرده‌هاي عمودي اتاق حقيرم گريخته و گسسته و در آغوش من آرميده بود ... مهتاب، براي من، هديه‌اي آورده بود ...يك بوسه ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: مفتخر است كه بدينوسيله به اطلاع عموم دوستان و آشنايان برساند كه از هم اكنون يك فقره حوّا، بنام اونجانب و نام مستعار غزال، در اين صفحه مبادرت به نشر افكار خود نموده و بقول معروف، شريك قلم ما خواهد بود. باشد كه رايحه حضور يك عدد ضعيفه در اين حجره متروك ما، يك روحيه مختصري در آن بدمد. تا ببينيم!

و اما خواهر، اولاً كه خوش آمدي ... ثانياً بنويس، ... از تو نوشتن، از ما هم خواندن! ... اما گفته باشيم كه اينجا براي خودش يك قوانين و مقرراتي هم دارد. كشك كه نيست. اگر يك وقتي زبانم لال، تخلفي مشاهده بنماييم، كوچك و بزرگش هم توفيري نمي‌كند؛ آنوقت بدجور كلاهمان توي هم مي‌رود و آن روي س... استغفرالله ... و اما قوانين:

1. رعايت حجاب اسلامي در اين مكان الزامي است.
2. حرفهاي سنگين خيلي خفن روشنفكري و اينها، بالكل غدغن است. بايد يك چيزهايي بنويسي كه از آنها براي فاطي يك تنباني دربيايد.
3. افشاگري و بيرون انداختن رازهاي پشت پرده و اينها هم بطوركلي موقوف بوده و با واكنش جدي و غيرمنتظره ما مواجه خوهد شد.
4. دست ما براي هرگونه جرح و تعديل و ويرايش نوشته‌ها باز بوده و هيچگونه اعتراضي در اين خصوص، مسموع نمي‌باشد. مسئوليت نوشته‌ها، چه قبل و چه بعد از اعمال نظر ما، بر عهده شخص خودتان بوده و ما اصلاً و ابداً چيزي به گردنمان نخواهيم گرفت.
5. فعلاً همين. تا اطلاع ثانوي، امر ديگري نداريم.

خلاصه، با اين صغري و كبرايي كه ما چيديم، اگر چيزهايي نوشتي كه اين قوانين را نقض كرده باشد و يكروز آمدي ديدي نيست، شاكي نشو كه اصلاً حال و حوصله غر زدن ضعيفه جماعت را نداريم. يكوقت ديدي آمدي، خودت هم نبودي ... گفته باشيم خلاصه.

بعدالتحرير: مزاح فرموديم ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: يارا، نامة سراپا محبت شما رسيد و ديدگان اين حقير را غرق در نور و سرور نمود. ابراز لطف و تفقد بر اين حقير سراپا تقصير نموده بوديد كه ماية مباهات و خوشوقتي اينجانب گرديد. باري، از دستخط مبارك شما حظ مبسوط برديم؛ و از ويروسي كه به دست مبارك، ضميمة مرقومة ميمونه فرموده بوديد، ايضاً.

بيت: هرچه از دوست رسد نيكوست ... خواه تحفة نطنز باشد و خواه ويروس

باري، از پس نامة شما، سراپا چشم گشته‌ايم و بر در دوخته تا دگرباره كي غلام پُست، حلقه بر در بكوبد و ديدگان نهفته در خون ما را، منور سازد. كه عليحده ماية سرور و ميمنت خواهد بود.

الآحقر،
بندة خدا
دوازدهم از شهر جولاي سنه دوهزار و سه ميلادي
ولايت تهران

بعدالتحرير: خواهر، اگه خواستي منبعد ويروس ميروسي چيزي بفرستي، يجورايي بفرست كه اينقد تابلو نباشه ... خوب بابا؟
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: آتش

صداي جرق و جرق هيزمي كه توي آتش سرخ، گداخته مي‌شود و مي‌سوزد و خرد مي‌شود ... بارقه‌هايي، گاه به گاه از آتش مي‌پرند و در هوا، محو و نابود مي‌شوند ... شعلة آتش، مي‌رقصد و اوج مي‌گيرد و فرومي‌نشيند و باز دگرباره برمي‌افرازد و گردن مي‌كشد و اينسو و آنسو مي‌زند و ما گرد آتش نشسته‌ايم و خيره به آنچه در پيش چشمانمان مي‌گذرد و هيچيك نمي‌دانيم كه به چه مي‌انديشيم ... تنها به شعله‌هاي گوگردي آتش، زل زده‌ايم و گرماي شعله‌هاي رقصان، چهره‌هايمان را سرخ و برافروخته ساخته است ... چيزي مثل يك كيفيت ناشناخته، از شعلة آتش برمي‌خيزد و از پوست و گوشتمان مي‌گذرد و لذتي كرخ‌كننده در اعماق تنمان برجاي مي‌گذارد و بازمي‌گردد ... به چهرة آنكه روبرويمان نشسته مي‌نگريم و ناخودآگاه، محو امواج متلاطم نور بر چهره‌اش مي‌شويم و باز لذتي گرم و بي‌حس كننده در تنمان صعود مي‌كند ... و صداي جرق و جرق هيزم و بارقه‌هايي كه گاه به گاه از آتش مي‌پرند و در هوا، محو و نابود ... سايه‌ها پس سرمان، مي‌رقصند و مي‌روند و ناپيدا مي‌شوند اما ما هنوز هستيم و گاه دستي به هواي آتش مي‌بريم و آنچنان سمفوني شعله‌ها خيالمان را به بازي گرفته‌است كه به هيچ چيز نمي‌توانيم انديشيد ... جز آنكه تن به لذتي بسپاريم كه وجودمان را تسخير كرده و به روحمان چنگ مي‌زند ...
هر بار كه چنين تجربه‌اي برما گذشته، به يقين از خودمان پرسيده‌ايم كه آيا آتش زنده است؟ ... آيا هست؟ ... صداي جرق و جرق هيزمي كه توي آتش سرخ، گداخته مي‌شود و مي‌سوزد و خرد مي‌شود ... بارقه‌هايي، گاه به گاه از آتش مي‌پرند و در هوا، محو و نابود مي‌شوند ... آتش فرو مي‌نشيند و خاكستر سرد، هرآنچه را كه از سوداي آتش در ما طنين افكنده بود، به يكباره، مي‌ميراند و فرو مي‌نشاند ... و نمي‌دانيم چرا ناگهان، قلبمان فشرده مي‌شود و اين اندوه، بناگاه از كجا سربرمي‌آورد ... آتش مرده است ... اين، اندوه مرگي رفيقي است كه تا دمي پيش، در برابرمان به رقص و پايكوبي، ايستاده بود و لذتي غريب و توصيف ناشدني برايمان هديه داشت ... اما اكنون مرده است ...

خاكستر را برهم مي‌زنيم و مي‌رويم ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: ميگه: براي اينكه پيام عشق رو بشنوي، خودتم بايد اونو بفرستي ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: رو سر بنه به بالين، تنها مرا رها كن
تركِ منِ خرابِ شبگردِ مبتلا كن

ماييم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهي بيا ببخشا، خواهي برو جفا كن

از من گريز اينك، تا در بلا نيفتي
بگزين ره سلامت، ترك ره بلا كن

ماييم و آبِ ديده، در كنج غم خزيده
بر آبِ ديده ما، صد جاي آسيا كن

دردي است غير مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گويم كاين درد را دوا كن

در خواب، دوش، پيري، در كوي عشق ديدم
با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن

مولانا
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin